سلام 153

سلام

چند وقت بود یکی از دوستان دوران دبیرستان تو ذهنم میامد ، همش فکر میکردم چکار میکنه ، کجا رفته و هر روز هم از جلوی خونشون که مستاجر بودن رد میشم بیشتر تو ذهنم کارهاشو حرکاتش تداعی میشد . چند روز قبل یک بنده خدایی اومده بود برای کار . اصرار داشت که حتما با خودم صحبت کنه  هر چی میگفتند که  الان موقعیت نیست و اصلا ایشون به این موضوعات کاری نداره رها بکن نبود . شرایطم هم اصلا برای صحبت خوب نبود ( اعصابی خراب ، عصبانی برافروخته ) .  میگفتم بگید بره پیش فلانی  میگفت نه فقط با ایشون میخوام صحبت کنم .با اکراه گفتم بیاد داخل و خیلی هم سعی کردم حرف تندی هم نزنم .  گفت من تراشکاری داشتم تهران جمع کردم فروختم پول میخواستم برای کاری و الان اومدم اینجا میخوام چند ماهی سرم گرم باشه فقط چند ماه بیشتر نیاز ندارم نمیخوام بمونم ، میرم و فقط هم توی زمیینه مشاوره میخوام کار کنم و هر دستگاهی بخواهید بسازید من میگم چطوری بسازید و اولین جا هم اومدم کارخونه شما  چقدر حقوق مزایا میدید . فقط میخواستم یک دبل پا بزنم زیر گوشش .خلاصه یک کم چپ چپ نگاهش کردم داشتم فکر میکردم که خیلی با متانت ارامش ردش کنم بره همش فکر میکردم حتما حتما بنده خدا مشکللاتی داره  از نظر روانی راحت نیست . یک دفعه یادم افتاد که این بنده خدا رو با اون دوستم چند باری دیده بودم . ازش الکی پرسیدم که یک بنده خدایی بود با این فامیل خونشون اونجا بود رفتند با این مشخصات . گفت بله میشناسم برادر زنمه . دوباره مشخصات بیشتری ازش گفتم گفت پسر خالمه و برادر زنمم هست . هیچی دیگه خوشحال شدم شماره تلفنشو گرفتم . حدود ظهر سرم خلوت شد بهش تلفن زدم تا الو گفتم از پشت تلفن میخواست بخوردم خیلی خوشحال شد . قرار شد رفتم تهران بیاد ببینمش . 

این دوستم دوسالی اینجا بود چند تا ( 7 فروند ) خواهر برادر و همه رفته بودن و خودش مونده بود با دوتا خواهر بزرگش تو خونه و این دوستمون عجیب شیطون شلوغ بود عجیب اخر مسخره بازی مزحکه خنده و خیلی ترسووووووو. هر وقت یادش میافتم یاد زندان گوانتانامو میفتم . هر روز از پدرش کتک میخورد هر روز خدا هم این هم اون دو تا خواهرش. یه مطالبی از کتک زدن باباش میگفت و تعریف میکرد که الان گه گاه یادم میافته یاد شکنجه گرای اون زندان میافتم  . الان اتلیه  باغ  فیلم برداری جهت مراسمات عروسی داره فیلم عروسی عکس این موضوعات . همیشه میگفتم این  به درد بازیگر یا همچین موضوعاتی میخوره و اخرشم توی همین زمینه ها رفته . بعدش فکر میکردم خدا مامورش کرده بود تا این دوستمو بعد از سالهای خیلی زیادی پیدا کنم . مزاکرات کاری همچنان ادامه داره دیگه زیاد سخت گیری نمیکنم . فقط دوست دارم زودتر ازاد بشم و کلا شرایط زندگیمو عوض کنم . شدیدا به این موضوع فکر میکنم نیاز دارم .

 

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:03 ب.ظ

واسه چى دوستت که بزرگ ودبیرستانى بود مى اومد وبراى شما تعریف مى کردکه کتک خورده
مگه غرور سرش نمى شد؟

اگه مى خواى کارتو عوض کنى چراهمچنان سفت وسخت مى رى سرکارقبلى؟

دوست صمیمی برای همین وقتها هست .
این موضوع چیزی نیست که بتونم دو دو تا خط یا جمله توضیح بدیم اما شرایط برای من همینطوریه و یک جور اجبار فرض کن

maRyam چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 09:32 ب.ظ http://payamebaran.blogfa.com

سلام
به این موضوع معتقدم که اگه به چیزی خیلی فکر کنید همه ی کائنات هم به اون چیزی که تو فکرتونه اشاره میکنن...

همینطوره

یک خبرنگار جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:02 ب.ظ http://http://soozhenegar.ir/

سلام ،
ان شاءالله روزهای خوب هم خواهند آمد ...

انّ مع العسر یسرا ...
...

ان شاالله فقط زودتر که داریم از دست میریم . منتظریم بیاید روزهای خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد